به قلم سردبير
نصف وجودش قلب بود، نيمي از قلبش زبان
90: ياد نگاه مرحوم شكيبايي افتادم به ساعت فيلم هامون. آنجا كه خسرو - بخوانيد حميد هامون - نگاه تندي به ساعت ديواري مياندازد و ميگويد: تقصير خودته! بكش.
طعنه به زمان حرف بزرگي است كه به راحتي فراموش ميشود. بزرگي «گمشده» در معادلات كوچك روزمرگي. زمان اما مردابي است كه ما را، خاطراتمان را، زندگيمان را در خود فرو ميكشد، بيآن كه حتي بدانيم و بخواهيم فريادكنان از كسي ياري بطلبيم.
زمان تازيانه تقدير است. نيش عقرب؛ چيزي نه از ره كين كه از روي طبيعت. عاملي كه خاك را سرد، فراموشي را آسان و ماندن را سخت ميكند.
با اين حال، اسطوره شدن چيزي شبيه سياه چالههاي فضايي است، جايي كه در اعماقش نه زمان مفهوم زمينياش را دارد نه مكان هويت خاكي خود را. اسطوره شدن از زمان ميگذرد. ميشود قصه و افسانه. ميشود شعر و رمان و خاطره. خاطرهاي كه هر چه از آن ميگذرد بزرگتر، عجيبتر، رنگارنگتر و عميقتر ميشود.
شايد آنها كه كارشان عكس انداختن با اسطورههاست گرفتار سرماي خاك آرامگاه حجازي شده باشند، اما ناصر اگر از قلبها ميرفت، نامش، يادش، حرفش، عكسها و خاطراتش اين طور سوژه بحث اكثريت نميشد تا براي دوم خرداد هويت تازهاي بيافرينيم و فارغ از حزب و جناح و چپ و راست اين روز را از آن جهت ياد كنيم كه روز وداع ياري بود در قامت يك اسطوره.
ناصر براي تبديل شدن به آن چه كه بود از آن چه ميتوانست باشد. از آن چه جامعه ميخواست به او بدهد.از آن چه خيليها در آن موقعيت آرزويش را دارند، گذشت.
انگار براي او «گذشتن» يك مكتب بود. فرهنگ بود. عادتي كه آن قدر ترك نشد تا مرض از ديگري بيايد و عزيز ما را؛ پدر اين فوتبال يتيم را با خود ببرد.
از اولش هم او به درد زمين نميخورد. زميني نبود. ميگفتند: دگمههاي پيراهنت را ببند، كراوات ميزد. ميگفتند: شكل ما شد. چون شكل خودش ماند، تا بنگلادش هم رفت. رفت و دور شد و دود شد. دور شد تا همان جا، همان موقع كه به جاي وطن مجبود بود در خارج از وطن كار كند و به جاي دروازهباني «مربيگري» (!) پذيراي سرطان باشد و آغوش خود را براي استقبال از مرگ بگشايد.
در خصوص حجازي فقط ميتوان درباره مردانگيهايش نوشت. دراين باره كه باج نميداد. در اين باره كه حتي يك بار هم با هيچ ليدري جلسه نگذاشت. در اين باره كه نميخواست به هر قيمتي تيتر باشد. در اين باره كه تظاهر به چيزي نميكرد. ديانتش «آدم بودن» و آدميتش وفاي به اخلاق بود.
از رفتن چنين مجموعهاي، مردي كه نصف وجودش قلب بود نيمي از قلبش زباني آكنده از شهامت و جسارت، صد سال هم كه بگذرد محال است گرد زمان تصوير اسطوره فوتبال فارسي را بپوشاند و از خاطرهها محو كند اين را كه دوم خرداد ماه سال 90 فوتبال ايران پدرش را از دست داد.
حالا بچه يتيمهايي كه در خيابان بزرگ شدهاند؛ برخي فال فروش و عدهاي پرجوش و خروش و اهل حال بار آمدهاند، بگذار گونههاي فيسشان يادآور بزرگي باشد كه هيچ كس اشك و كرنش و شكستنش را نديد.