: از بدشانسي بود كه 80 هزار تومان خورد به ناصرخان! يك سوژه ساده بود. قرار شد به 10 نفر زنگ بزنيم و بگوييم با x تومان چه تفريحي ميشود كرد. 10 هزار تومان، 20 هزار تومان و اليآخر... آن زمان دولت 80 هزار تومان به عنوان يارانه دو ماه به حساب مردم ريخته بود.
ناصرخان خوبيد؟ ميخواستيم بدانيم با 80 هزار تومان چه تفريحي ميشود كرد؟
سوءتفاهم شد ناگهان! مرحوم فكر كرد منظورمان همين يارانه است. شروع كرد به نقد كردن. به هر حال... ما فقط ميشنيديم و ناصرخان فقط ميگفت.
* * *
آمده بود؛ با دوستش آمده بود. خواستيم از ناگفتههاي كانديداتورياش در انتخابات رياست جمهوري بگويد. گفت: «اگر رد صلاحتيم نميكردند، حتما راي ميآوردم. راي بالا هم ميآوردم. اولين كارم هم اين بود كه با فساد مالي – اداري مبارزه كنم. آنهايي كه در خطرند را جمع ميكردم و ميگفتم مشكلاتتان را بگوييد. تمام سعي خودم را ميكردم تا حلشان كنم و بعد ميگفتم: اگر موردي ببينم، رحم نميكنم.
* * *
«رفتم جلوي آينه. هنوز نميدانستم بيماريام چيست. شانه ميكردم موهايم را، مشت مشت ميريخت. پرسيدم. چه بلايي سرم آمده؟ هيچ كس نميگفت. به من گفته بودند چيزي نيست اما از چشمهايشان ميخواندم. همسرم، پسرم، دخترم، دامادم. همه نگاهشان را از من ميدزديدند. يك چيزهايي فهميده بودم. خب، از نگرانيشان بود نميخواستند روحيهام را ببازم.» اينها را گفت تا اينكه رسيد به لحظهاي كه خبردار شد. كاش هيچكس آنجا نبود.
* * *
قرار بود مصطفوي مرا سرمربي تيمملي كند. تماس گرفت و هماهنگ كرد. اما فرداي آن روز ديدم يكي ديگر شده سرمربي. زنگ زدم به داريوش. گفت: «نگذاشتند» مرحوم اين را گفت و ادامه داد: «من آن دنيا سرمربي تيمملي ميشوم.»
* * *
ميگفت كه هميشه دلش پسر ميخواسته. به خواسته دلش رسيد. چندي بعد دخترش به دنيا آمد: «خدا آتيلا را به من داد. آرزويم بود كه پسر داشته باشم. تا اين كه آتوسا به دنيا آمد. حالا اگر از من بپرسيد، ميگويم دل دختر با پدر است.»
* * *
حجازي در چنين روزي رفت. يك سال پيش، حوالي ظهر. خبر مرگش را 2 ساعت ديرتر اعلام كردند. حفاظت بيمارستان كسري به خاطر ازدحام جمعيت به پرسنل گفته بود مطلقا حرفي نزنند تا زمينهسازي شود. هوادارانش آن پايين بودند. كمكم خبردار شدند. از پرسنل ميپرسيدند اما جوابي نميگرفتند. عابدزاده و فراز كمالوند اولين كساني بودند كه خودشان را به بيمارستان رساندند. خبر ديگر پخش شده بود. آتيلا آمد طبقه همكف و چند جمله با مردم حرف زد. «ممنون از شما ناصرخان هميشه از شما حرف ميزد.»
آن روزها كه مريض بود، ميگفت: «ميدانم روزي ميروم. وقتي كه رفتم، متوجه ميشويد چقدر دوستم دارند.»
ما نميخواستيم بدانيم چقدر دوستش دارند كاش نميرفت.
نظرات شما عزیزان:
|