مطالب علمی- ورزشی- طنز

مطالب علمی- ورزشی- طنز


به مناسبت اولين سالگرد درگذشت ناصر حجازي، آتوسا حجازي گفتگويي اختصاصي با ايپنا داشته که در ادامه آن را مي خوانيد:

* در آستانه اولين سالگرد درگذشت مرحوم ناصر حجازي قرار داريم. اين مدت چطور بود؟

- براي من که خيلي سخت بود. اتفاقات زيادي افتاد و هرچه بيشتر مي گذرد احساس مي کنم چقدر بد شد که پدرم از پيش ما رفت. شايد اوايل نمي فهميديم چون اطرافمان خيلي شلوغ بود اما آدم تازه در تنهايي مي فهمد چه اتفاقي افتاده است.

* آتيلا هم همين حس را دارد؟

- فکر کنم او هم همين حالت را دارد. ما زياد با هم صحبت نمي کنيم اما همه خانواده همين حس را داريم و کسي به روي خودش نمي آورد. هر روز که مي گذرد همه چيز خيلي بدتر از قبل مي شود و نبودن پدرم بيشتر حس مي شود. در يک سري از مسايل فکر مي کنم اگر او بود چقدر اوضاع فرق مي کرد.

* يک سال پيش گفتيد پدرتان در آخرين لحظات قبل از فوتش تلاش کرد حرفي را به شما بزند و آن زمان گفتيد دوست داريد يک شب به خوابتان بيايد و آن حرف را بزند. در اين مدت چنين اتفاقي نيفتاده؟

- نه چنين اتفاقي نيفتاده است. هميشه خوابهايي که مي بينم يادم مي رود. روز پدر بود و تصميم داشتيم سر خاکش برويم که به خوابم آمد و گفت منتظر شما هستم چرا نمي آييد؟ در اين مدت چند بار به خوابم آمده که فقط صورتش را ديده ام اماحرفهايش مبهم بوده و همه چيز يادم رفته است. خيلي به خودم فشار مي آورم که يادم بيايد اما چيزي يادم نمي آيد. در آن لحظات آخر پدرم حس بدي داشت و خيلي تلاش کرد حرف بزند. احساس کردم چيزي مي خواهد به من بگويد اما نشد. ما خيلي کم خواب پدرم را مي بينيم. خيلي از دوستانم خواب پدرم را مي بينند اما نمي دانم چرا به خواب ما نمي آيد. اگر هم خواب او را ببينيم حرفهايش خيلي مبهم است و واضح نيست.

* در اين مدت چه اتفاق خاصي افتاده که احساس غرور کرده باشيد؟

- از همان لحظه اول تا الان که اتفاقات را مرور مي کنم احساس غرور مي کنم. هروقت سرخاک پدرم مي رويم قبرش پر از گل و گلدان و تر و تميز است. محال است روزي قبرش شسته نشده و پراز گل نباشد. مگر مي شود يک نفر اينقدر طرفدار داشته باشد؟ خودم اگر طرفدار کسي باشم محال است چنين کاري بکنم. نمي توانم بفهمم چطور مي شود يک نفر اينقدر محبوب باشد؟ مگر مي شود چنين اتفاقاتي را باور کرد که مردم هر روز سرخاک پدر بروند و برايش گل ببرند؟

* برخورد مردم در اين مدت با شما چطور بوده است؟

- مردم درتمام اين لحظات کنارمان بودند و ما را تنها نگذاشتند. حتي در خيابان مردم آنقدر محبت دارند که باور کردني نيست. پيامک هاي زيادي براي من و تلفن همراه پدرم مي آيد. وقتي چنين آدمي کنارت هست نمي‌فهمي و وقتي او را از دست مي دهي تازه مي فهمي چه کسي کنارت بوده است.

من واقعا الان درک مي کنم که چه کسي را از دست داده ام. بابام هميشه مي گفت شما نمي دانيد من کي هستم و وقتي بروم تازه مي فهميد چه کسي را از دست داده ايد. همسرم هميشه مي گفت که شما نمي‌دانيد ناصرخان چه کسي است. چون در کنارش بوديم نمي فهميديم که چه کسي را داريم. وقتي بابام مريض شد سعيد خيلي ناراحت شد و فکر مي کردم فيلم بازي مي کند و خودش را لوس کرده است اما بعدها فهميدم که سعيد چقدر ناراحت شده و عذاب مي کشد. سعيد هميشه وقتي تنها است فيلمهاي پدرم را مي‌بيند و در تنهايي خودش گريه مي کند.

* پس از گذشت اين مدت، مرگ پدر را باور کرده ايد؟

- نه، پدرم هميشه مسافرت مي رفت و همه ما احساس مي کنيم الان هم به مسافرت رفته و برمي گردد. اصلا باورمان نمي شود که چنين اتفاقي افتاده است. خدا پدرم را خيلي دوست داشت چون اگر روند بيماري اش ادامه داشت هم کور و هم فلج مي شد. بابام هميشه مي گفت دوست دارم ايستاده بميرم تا مزاحم کسي نباشم و فقط دوست داشت چند سال ديگر باشد تا جانان دختر آتيلا بزرگ شود و مثل اميرارسلان با او هم بيرون برود که عمرش قد نداد.

* بدترين اتفاق اين يک سال چه بود؟

- اتفاقاتي افتاد که پيش خودم مي گفتم اي کاش پدرم بود.

* الان اگر بخواهيد پدرتان را در يک جمله تعريف کنيد، چه مي گوييد؟

- مردي که هچيوقت نمي ميرد. احساس مي کنم پدرم نمرده است. ما که زنده ايم اينقدر تماس تلفني و پيامک نداريم. باورم نمي شود که يکسال پس از رفتنش اينقدر تماس داشته باشد.

* نوروز امسال و لحظه تحويل سال چه احساسي داشتيد؟

- حس خيلي بدي بود. احساس ما به کنار اما مادرم روزهاي بسيار بدي را پشت سر مي گذارد و شکسته و پير شده است. مادرم مي خواهد ما ناراحت نشويم اما خودش از درون داغان شده است. پدرم که رفت و ما الان به شدت نگران مادرم هستيم. مادرم يک فرشته به تمام معني است.

* در آستانه روز پدر هستيم. اگر ناصرخان زنده بود برايش در چنين روزي چه کاري انجام مي داديد؟

- چه روز تولد و چه روز پدر ما کلا نمي دانستيم چه چيزي براي پدرم کادو بگيريم. پدرم هميشه دوست داشت با هم بيرون برويم. دوست داشتم الان باشد و با هم بيرون برويم. پدرم هميشه دوست داشت همه خانواده کنار هم باشند. تقريبا چند ماه قبل از فوتش گفت که دوست دارد همگي با هم يکماه به اتريش برويم چون مي گفت دوست دارم جاهايي که من ديده ام را کنار شما دوباره ببينم و شما هم چنين جاهايي را ببينيد. حتي مقدمات اين سفر را هم آماده کرد اما متاسفانه مريضي اش اجازه نداد اين سفر را تجربه کنيم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: محمد حسین لشگری ׀ تاریخ: دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , mohammad.jordan.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com