حامد وفايي
90: به ورزشگاه درفشيفر كه ميروي، فضايي نامتعارف و غريبه را احساس ميكني. به دور از هر صميميتي. گويي پا به محل تمرين يكي از تيمهاي ناشناس گذاشتهاي. انگار نه انگار كه سالها براي اين تيم قلم زدهاي و با فراز و نشيبهايش كنار آمدهاي! انگار نه انگار كه پا به تمرين پرسپوليس گذاشتهاي كه هميشه جزيي از خون تو بوده و عشقش را بردهاي تا پاي سفره گرسنگي خانهات.
انگار نه انگار كه پا گذاشتهاي به محل تمرين تيمي كه ميگويند مردميترين است و از دل اين مردم بيرون آمده! همه غريبهاند. از كسي كه جلويت را جلوي در ميگيرد و با بيادبي نامت را ميپرسد و پيشينهات را تا چهرههايي كه با كت و شلوار همراه با فرزندانشان! در مستطيل سبز خرامان خرامان راه ميروند و چپ چپ نگاهت ميكنند كه چه ميكني در درفشيفر! به گونهاي كه حضورت را زير سئوال ميبرند و به شك به خودت ميگويي «راست ميگويد... تو اين جا چي ميكني؟»
اما بعد به خودم نهيب ميزنم كه «پسر، اين جا جاي توست. جاي خبرنگار و عكاسي كه سالها براي اين تيم دويدند و جنگيدند و خبر و عكس تهيه كردند. اگر من و ما اين جا نباشيم، پس كه باشد؟!»
غريبهاند. همه، هم خندههاي مصنوعيشان، هم چشم غرههايشان، هم خودشان و هم اطرافيانشان!
* * *
خبرنگارها كيف به دوش و كاغذ به دست با خودكارهاي آماده حاضرند براي نوشتن چند خبر. اما...!
«آقا اين جا واستا! برو... برو اون طرف...! برو تو اون كانكس!»
خبرنگار زير لب غرولندي ميكند و راه ميافتد!
«چي ميگي پيش خودت؟! برو ديگه!»
خبرنگار فكر ميكند. غر نزند چه بگويد؟ از اين همه معطلي براي انتخاب سرمربي بگويد يا تيم بدون سرپرستي كه ديگران شدهاند همهكارهاش...! كسي هم نيست كه بگويد مومن خدا، اگر حرف بزنم كه سنگ روي سنگ بند نميشود كه بيايي اين جا و جولان بدهي و صدا بياندازي در گلويت!
حالا نوبت عكاسان است. چند عكاس با دوربينهاي كهنه خود ميآيند. بايد سوژه پيدا كند از اين تيم بزرگ. روزنامهاش عكس ميخواهد. سردبير پشت خط است. «كريمي رو بگير... ببين ميتوني سيدجلال رو يا نورمحمدي با هم بگيري...؟»
عكاس قطع ميكند. سعي ميكند با چند «فريم» سردبيرش را راضي كند. پس از گذر از 7 خان درفشيفر وارد ميشود. لبخند به لب ميخواهد برود كنار زمين كه همان صداي آشنا نهيب ميزند: «كجا داداش كجا؟ براتون جا درست كرديم. پشت فنسها يك پنجره برايتان باز كردهايم. برو همونجا عكس بگير!» صدا آشناست همان كسي است كه چندي قبل حسابي ابراز صميميت ميكرد اما حالا چرا داد ميزند؟ نكند اين هم مثل بقيه ميخواسته از كول ما بالا برود براي گرفتن يك پست؟ نكن دانه پاشيده براي...؟ اي دل غافل!
«برو آقا... برو پشت پنجره!»
عكاس ميرود پشت پنجره تا عكس بگيرد. همكارانش آنجا هستند. مدتي طول ميكشد تا نوبت او شود براي گرفتن عكس از پشت پنجره.
چشمش ميافتد به يك همكار! همكار سلانه سلانه ميآيد. با كت شلواريها دست ميدهد و از بچههايشان عكس ميگيرد!!
«اين عكسها رو بده به من ديگه داداش...!» اين همان صداي فريادي است كه تلطيف شده! عكاس آشنا ميگويد «چشم» چشم را ميگويد و ميرود داخل زمين. علي كريمي را ميگيرد. سيدجلال و نورمحمدي را با هم ميگيرد. خيلي راحت. بدون داد و فرياد كت شلواريها.
عكس اختصاصي مي گيرد و خندهاي ميكند و ميرود. عكاس پيش خودش فكر ميكند... يعني من هم اگر از بچههاي اين كت و شلواريها عكس بگيرم ميگذارند بروم داخل؟! خدايا جواب سردبير رو چي بدم حالا؟!
* * *
اين جا همه غريبهاند... غريبه، ميفهمي؟!
نظرات شما عزیزان:
|